کوچ تا چند ،مگر میشود از خویش گریخت ؟

اشک ها راه خود را میدانند آرام از کنار دل میجوشند و از گوشه چشم ها راه بروی گونه می یابند
دردِ حقیقی اینجاست ، جایی که گریه هم آرامت نمیکند
بزنگاهی که رنج را میبینی در مرگ آدمیت !
آن زمان است که اشک می جوشد و میخشکد و باز می جوشد… اما آرام نمی شوی… !
این حال گس ِ تلخ ِ گزنده با تو میماند حتی زمانی که لبخند میزنی درد با توست
درد ِ اصیل ِ لعنتی …
اندوه ، تردید ، بغض … با نگاه به مردمان ِ شهرم این اولین واژه هایی ست که در ذهن می آورم
مردمانی به ظاهر خوشبخت و در درون شکسته!
کسانی با گذشته ای تلخ به دنبال انتقام از سایرین
آن هایی که علت دردهایشان را کینه کرده و داد شان را بر سر هر کسی فریاد میکنند
در اخر انسان نماهایی که از رنج سایرین آرام میشوند و نمیدانند این آرامش قبل از طوفان است!
با دیدن عده ی محدودی که انسان مانده اند … با تمام رنج ها ،تردید ها ، ترس ها
میترسم…از مرگ عشق ، عاطفه ، شرافت و نان حلال … واژه هایی که میبینم در حال از یاد رفتن اند
و این به معنای پایان دنیای خوبی هاست …!
این روزها به آدمها تنها نگاه میکنم…
فهمیدن درد دارد ، دردی عمیق
با نگاه کردن به انسانها هر بار جمله ای از کتاب ِ ((جاناتان مرغ دریایی)) در ذهنم تکرار میشود :
((چرا دشوار ترین کار در جهان این است که پرنده ای (انسانی) را متقاعد کنی آزاد است و اگر اندک زمانی را به تمرین بپردازد این موضوع به او اثبات خواهد شد ، چرا انقدر دشوار است ؟))
چرا فکر میکنیم هدف از زندگی همین روزمرگی ها ست ، بالا رفتن و اندوختن به هر قیمتی ،هزارساله ام شویم حرص دنیایمان تمام نمیشود ؟
یکبار برای تمام عمر با خودمان روبرو شویم و به تنها یک سوال پاسخ دهیم
((اگر فردا مرگ به سراغمان بیاید ،چقدر زیسته ایم ؟!))


سیده لطافت سیدی _ ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
www.rooshenaa.ir
rooshenaa@